همیشه در جریان مصیبتی بارز
همایش مگس است و خطابه ی وزوز
ژنِ فقیر چه دارد که این وسط بدهد
به وارثان بلافصل اسکناس و فلز
زن معاشقه از فرط اصطکاکش سوخت
چگونه عشوه بریزد در این جلز و ولز
میان منگنه ها له شد و نمی بیند
که دست رگ به رگش آبی است یا قرمز
زمین بدون بشر قلوه سنگ خواهد شد
چه می شود که نمیرند کودکان هرگز؟
883
0
4.4
کدام صلح؟ به جنگ همیشگی سوگند
کنار من بنشین گریه کن بلندبلند
چطور شد که ستم جان گرفت و آدم شد؟
و رفت در کت و شلوار -با گل و لبخند-
... که عکس تازه ی خود را به اژدها بدهد
... که انتخاب کنندش رسانه های نژند
زمانه بد شده با خوش سلیقه های دقیق
زمینه پر شده از چشم های زودپسند
میان پنجره و سنگ اشتراکی نیست
به جز عدم چه به دنیا می آرد این پیوند؟
نمادهای جدیدی برای صلح بساز
کبوتران گچی خرد و خاک شیر شدند
767
0
4
من مرد و زنم؛ شاهدِ من: این کت و دامن
مردیست درونم که ستم کرده به این زن
دلگیرم از آن مریمِ معصوم که جا ماند
در دفتر نقاشیِ شش سالگیِ من
با خانه و خورشید و گل و کوه و درختش
هممیزیِ سارا شد و همبازیِ لادن
سی سالِ تمام است که گم کردهام او را
دعوای من و جامعه شد جنگِ مطنطن
از بس دل من سوخته از عمر، که حتی -
با سابقهی دوستی و این دلِ روشن،
هرقدر بزرگی بکنم فرض محال است
با لادن و سارا سرِ یک میز نشستن
820
0
5
گل از گلها شکفت و رنگ جدولها بهاری شد
به دستِ کارگرها در حواشی سبزهکاری شد
زمستان رفته و مثل ذغالش روسیاهم من
به ویرانی سفر کردم که سوغاتم «نداری» شد
عمو نوروز من هستم که با پیراهن سرخم
به طبلم میزنم: «مردم! جهان از خون اناری شد،
چه باغی میشکوفد از گلوگاهِ مسلسلها؟
چه دریایی اگر سرچشمهها از زخم جاری شد؟»
نمیدانم چرا مردم به هم تبریک میگویند
بهاری را که با برف زمستان آبیاری شد
3147
0
4.17
با تمام مشق هایم روی قالی می خزیدم
شیون آرنج های زخمی ام را می شنیدم
یک فرشته می کشیدم با دو تا بال سفیدش
از مقواهای آبی آسمان را می بریدم
باز باران با ترانه دست من در دست مامان
می پریدم از لب جو مثل آهو می دویدم
پول توجیبی به شرط بستنی یا کیک اما
دور از چشم پدر گاهی لواشک می خریدم
ناظم اخموی ما "خانوم خیراندیش" بود و
خط ابروهای او را روی کاغذ می کشیدم
میز پشتی تا صدایش را کمی تقلید می کرد
از هراس این که شاید اوست از جا می پریدم
یاد دوران دبستانم به خیر آری اگر چه...
شادی ام را پنج سالی دیدم و دیگر ندیدم
3470
0
4.25
همين پنجاه سالِ پيش هم لبخند و هم نان داشت
به آب روستا خوش بود اما عشق تهران داشت
پدر با لهجه ي شيرين آذربايجاني هم
به چاي تلخِ قوري هاي مادر سخت ايمان داشت
دو تا قوري يکي رنگ طلا مخصوص صبحانه
يکي هم نقره اي، در شب که رنگ ماه و باران داشت
اگر من هم يکي از دختران روستا بودم
به جاي شعر، شور ديگري در چشم من جان داشت
درون قلعه ي سرخي خودم را حبس مي کردم
که هرگوشه دري و هر دري هم يک نگهبان داشت
که چوپان عاشقم مي شد، و گرگي گله را مي زد
دل من هم خنک مي شد به هر شکلي که امکان داشت
پدر آقاي ده بوده ولي کم کم در او حل شد
همان حسي که يک «شهري» ميان شهروندان داشت
1475
0
5
کيسه ها را خودم مهم کردم آن قَدَر تا ادا در آوردند
چشم و گوش زباله ها وا شد، و سپس دست و پا درآوردند
مثل انسان نگاهشان کردم فکر کردند جاودان هستند
با تمام مچالگي هاشان، باز از خود صدا در آوردند
ميکروب ها خطابه مي خواندند قيفِ پاره بلندگوشان بود
همه کف مي زدند و مشکل من اين که سر از کجا در آوردند
قوطيِ باد کرده ي مغرور، از غذاهاي مانده شاکي بود
با لبِ بسته ادّعا مي کرد که دمارِ مرا درآوردند
کيسه ها را گره زدم بردم جشنِ جارو دوباره برپا شد
رفتگرها همه روان کاوند شهر را از عزا درآوردند
1723
0
1
بدون قل هوَ اللّهي شبم را سر نمي کردم
به جز قرآن و جدول ضرب را از بر نمي کردم
چه حکم مطلقي در خاک و خون خاندانم بود؟
که بي اذن پدر هرگز لبم را تر نمي کردم
اگر در کودکي شاعر نبودم خوش زبان بودم
که از پر حرفي ام گوش فلک را کر نمي کردم
سرانگشتي نهايت مي رساندم تا کليدِ برق
وليکن دست کاري توي خير و شر نمي کردم
بزرگم مثل اين پرسش: چرا در کودکي هايم
خدا را خوب مي ديدم ولي باور نمي کردم؟
1744
0
5
هم آغوشِ توفان، علف زار عريان
چه مي خواهد از ريشه هاي درختان
همه قوم من خشک سالي پرستند
بگو با چه لحني بگويم به باران
حقيقت! چرا واقعيت نداري؟
مگر تا کجا مي رسد دست شيطان؟
خدايا چرا من؟ مگر زن نبودم؟
چه شادم از اين غم که در نوعِ انسان ـ
ـ کسي هرگز اين قدر ثروت ندارد
نه قارون نه حاتم نه حتي سليمان
543
0